یک جوان به نام دادیرقال راازگردان اخراج کرده بودند و داشت می رفت دفتر قضائی؛شهید برونسی همراه او رفت دفتر قضایی و گفت:آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند:این به درد شما نمیخوره آقای برونسی.
گفت:شما چه کار دارید؟من میخوام ببرمش....
همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه ومدتی بعد هم شهید شد.
بعد ازشهادت دادیرقال،یکروز حاجی به فرمانده قبلی او گفت:شمااین جوونها رانمیشناسین ،یکبارنمازش رونمیخونه،کم محلی میکنه،یا یه شوخی میکنه،سریع اخراجش میکنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه،اگه قرار باشه کسی برای ما کار کنه،همین جوونها هستن.